معنی ضرورت و نیاز

حل جدول

ضرورت و نیاز

وایست


ضرورت

لزوم امری

لزوم

فرهنگ فارسی هوشیار

ضرورت

نیاز، حاجت

فرهنگ معین

ضرورت

نیاز، حاجت، اجبار، الزام، جمع ضرورات. [خوانش: (ضَ رَ) [ع. ضروره] (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

ضرورت

احتیاج، اقتضا، حاجت، لزوم، ناچاری، نیاز، وجوب، هرآینگی، اجبار، الزام

فرهنگ عمید

ضرورت

چیزی که به آن احتیاج داشته باشند، نیاز، حاجت،
* به‌ضرورت: به‌ناچار، از روی ناچاری، ناگزیر،

لغت نامه دهخدا

ضرورت

ضرورت. [ض َ رو رَ] (ع اِ) ضروره. نیاز و حاجت. (منتهی الارب). حاجت. (منتخب اللغات): اکنون ضرورتی پیش آمده است. (کلیله و دمنه). درویشی را ضرورتی پیش آمد کسی گفت فلان نعمتی دارد بی قیاس. (گلستان). درویشی را ضرورتی پیش آمدگلیم یاری بدزدید. (گلستان). || (اِمص) بیچارگی. || درماندگی. (دهار):
داد من امروز ده که روز ضرورت
یار نباشد که دست یار نگیرد.
اوحدی.
|| ناگزیری. (دهار). ناچاری: من درایستادم و حال حسنک و رفتن بحج... و خلعت مصریان ستدن و ضرورت را ستدن... بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی ص 179). چون از اخراجات و دخلها فرومانیم ضرورت را دست بمصادره... و گرفتن ولایتها باید زد واز ما عیب نگیرند که بضرورت باشد. (تاریخ بیهقی ص 60). همچنین است که امیر می گوید این عجز باشد و ظاهر است اما ضرورت است. (تاریخ بیهقی ص 593). خداوند ما راکشته اند و ما از بیم و ضرورت نزدیک شما آمده ایم. (تاریخ بیهقی ص 583). مرا تیری رسید بضرورت بازگشتم و با دو اسب و غلامی بیست اینجا آمدم. (تاریخ بیهقی ص 555). ترسم که از ضرورت بخراسان آید که شنوده باشد که کار بوقه و یغمر و کوکتاش و دیگران... چه جمله است. (تاریخ بیهقی ص 453). اگر یک باران آمدی امیر را باز بایستی گشت بضرورت که زمین آن نواحی با تنگی راه سست است. (تاریخ بیهقی ص 460). اگر ما را حاجتمند نکردندی سوی خراسان بازگشتن را بضرورت، امروز بمصر و شام بودیمی. (تاریخ بیهقی ص 294). چون سخنان مخالف به امیر رسانیدند و از غازی نیز خطا بضرورت ظاهر گشت... بدگمان شد. (تاریخ بیهقی ص 235). و بضرورت بتوان دانست که از آن دو تن کدام کس را طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی ص 94). لشکر قصد جان وی [غازی] کردند ناچار و بضرورت بجنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی ص 233).
لیکن ز نزد تو بضرورت همی رَوَم
در شرع کارهای ضرورت بود روا.
معزّی.
تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهده ٔ مقرر بیرون آمد. (کلیله و دمنه). بضرورت عزیمت مصمم گشت بر آنکه علماء هر صنف را ببینم. (کلیله و دمنه). بضرورت زن در حیله ایستاد. (کلیله و دمنه). از سر ضرورت روی از آن نواحی بتافت وبه غزنه آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 349). از ضرورت اختناق فرا بند می شتافتم و بر وفق جذبه ٔ او می رفتم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 328). بحکم ضرورت سخن گفتیم وتفرج کنان بیرون رفتیم. (گلستان). جوان را پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود رحمت نیاوردند... بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان).
که فردا چو پیک اجل دررسد
بحکم ضرورت زبان درکشی.
سعدی.
چو خویشتن نتواند که می خورد قاضی
ضرورتست که بر دیگران بگیرد سخت
که گفت پیرزن از میوه می کند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمی رسد بدرخت.
سعدی.
|| بایستگی. دربایستن. دربایست. || ناکامی. (دهار). || بداهت. ضروری. غیرمحتاج به نظر و فکر.
- بالضروره، لاجرم. بضرورت. ناچار. بناچار.لابد. ناگزیر: خاصه که بضرورت غذا باز می باید گرفت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). ضرورهً. بناچار. اضطراراً. ناچار. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضروره، فی اللّغه الحاجه. و عند اهل السّلوک هی ما لا بدّ للانسان فی بقائه. و یسمّی حقوق النّفس ایضاً کما فی مجمعالسّلوک. و عند المنطقیّین عباره عن استحاله انفکاک المحمول عن الموضوع سواء کانت ناشئه عن ذات الموضوع او عن امر منفصل عنها. فان ّ بعض المفارقات لو اقتضی الملازمه بین امرین یکون احدهما ضروریاً للآخَر فکان امتناع انفکاکه من خارج و المراد استحاله انفکاک نسبه المحمول الی الموضوع فتدخل ضروره السّلب. و المعتبر فی القضایا الموجهه هی الضروریه بالمعنی المذکور. و قیل المعتبر فیها الضروره بمعنی اخص من الاوّل.و هو استحاله انفکاک المحمول عن الموضوع لذاته. و الصحیح الاوّل و تقابل الضروره اللاضروره و هی الامکان والضروره خمس: الاولی الضروره الازلیه وهی الحاصله ازلاً و ابداً. کقولنا: اﷲ تعالی عالم بالضروره الازلیّه.و الازل دوام الوجود فی الماضی و الاَبَد دوامه فی المستقبل. و الثانیه الضّروره الذاتیه ای الحاصله مادامت ذات الموضوع موجوده و هی اما مطلّقه کقولنا: کل انسان حیوان بالضروره او مقیده بنفی الضروره الازلیّه او بنفی الدوام الازلی. و المطلقه اعم ّ من المقیده لان ّ المطلق اعم ّ من المقیّد و المقیده بنفی الضروره الازلیّه اعم من المقیّده بنفی الدّوام الازلی. لان ّ الدّوام الازلی اعم من الضروره الازلیّه فان ّ مفهوم الدوام شمول الازمنه. و مفهوم الضروره امتناع الانفکاک و متی امتنع انفکاک المحمول عن الموضوع ازلاً و ابداً یکون ثابتاً له فی جمیع الازمنه ازلاً و ابداً بدون العکس فیکون نفی الضّروره الازلیه اعم من نفی الدوام الازلی و المقیّد بالاعم ّ اعم من المقیّد بالاخص لانّه اذا صدق المقید بالاخص صدق المقیّد بالاعم و لاینعکس. و فیه ان هذا علی الاطلاق غیر صحیح فان ّ المقیّد بالقید الاعم انّما یکون اعم. اذا کان اعم مطلقاً من القیدین او مساویا للقید الاعم. اما اذا کان اخص من القیدین او مساویا للقید الاخص فهما متساویان او کان اعم منهما من وجه فیحتمل العموم و التساوی کما فیما نحن بصدده. و الضروره الازلیه اخص من الضروره الذاتیه المطلقه لان ّ الضروره متی تحقّقت ازلاً و ابداً تتحقق مادام ذات الموضوع موجوده من غیر عکس. هذا فی الایجاب و امّا فی السّلب فهما متساویان لانّه متی سلب المحمول عن الموضوع مادامت ذاته موجوده یکون مسلوباً عنه ازلاً و ابداً، لامتناع ثبوته فی حال العدم و مباینه للاخیرین اما مباینتها للمقیده بنفی الضروره الازلیه فظاهر و اما مباینتها للمقید بنفی الدوام الازلی فللمباینه بین نقیض العام و عین الخاص. و الثالثه الضروره الوصفیّه و هی الضروره باعتبار وصف الموضوع و تطلق علی ثلاثه معان، الضروره مادام الوصف ای الحاصله فی جمیع اوقات اتّصاف الموضوع بالوصف العنوانی کقولنا: کل انسان کاتب بالضروره مادام کاتباً. والضروره بشرط الوصف ای مایکون للوصف مدخل فی الضروره کقولنا: کل کاتب متحرک الاصابع بالضروره مادام کاتباً. والضروره لاجل الوصف ای یکون الوصف منشاء الضروره کقولنا: کل متعجب ضاحک بالضروره مادام متعجباً. و الاولی اعم من الثانیه من وجه لتصادقهما فی ماده الضروره الذاتیّه ان کان العنوان نفس الذات او وصفاً لازماً کقولنا: کل انسان او کل ناطق حیوان بالضروره و صدق الاولی بدون الثانیه فی ماده الضروره اذا کان العنوان وصفاً مفارقاً کما اذا بدل الموضوع بالکاتب و بالعکس فی ماده لایکون المحمول ضروریاً للذات بل بشرط مفارق کقولنا کل کاتب متحرک الاصابع. فان ّ تحرّک الاصابع ضروری لکل ما صدق علیه الکاتب بشرطاتصافه بالکتابه و لیس بضروری [الاّ] فی اوقات الکتابه فان ّ نفس الکتابه لیست ضروریه لما صدق علیه الکاتب فی اوقات ثبوتها، فکیف یکون تحرک الاصابع التّابعلها ضروریاً و کذا النسبه بین الاولی و الثالثه من غیر فرق و الثانیه اعم من الثالثه لأنّه متی کان الوصف منشاء الضروره یکون للوصف مدخل فیها بدون العکس کما اذا قلنا فی الدّهن الحارّ بعض الحارّ ذائب بالضروره فانّه یصدق بشرط وصف الحراره و لایصدق لاجل الحرارهفان ّ ذات الدّهن لو لم یکن له دخل فی الذّوبان و کفی الحراره فبه کان الحجر ذائباً اذا صار حارّاً. ثم الضروره بشرط الوصف امّا مطلقه او مقیّده بنفی الضروره الازلیّه او بنفی الضروره الذاتیّه او بنفی الدّوام الازلی او بنفی الدوام الذّاتی و القسم الاول اعم ّ من الاربعه الباقیه لأن ّ المطلق اعم ّ من المقید و الثانی اعم ّ من الثلاثه الباقیه لان ّ الضروره الازلیه اخص من الضّروره الذّاتیّه و الدّوام الازلی و الدّوام الذّاتی. فیکون نفیها اعم ّ من نفیهما و الثالث و الرّابعاعم من الخامس لأنّه متی صدقت الضروره بشرط الوصف مع نفی الدّوام الذّاتی صدقت مع نفی الضروره الذاتیه او مع نفی الدّوام الازلی و الاّ لصدقت مع تحققها فتصدق مع تحققها فتصدق مع تحقق الدّوام الذّاتی. هذا خلف. و لیس متی صدقت مع نفی الضروره الذّاتیه او نفی الدوام الازلی صدقت مع نفی الدّوام الذّاتی لجواز ثبوته مع انتفائهما و بین الثّالث و الرابع عموم من وجه لتصادقهما فی مادّه لاتخلو عن الضروره و الدوام و صدق الثالث فقط فی مادّه الدّوام المجرّد عن الضروره و صدق الرّابع فقط فی مادّه الضروره المجرده عن الدّوام الازلی و کذا بین الضّروره بشرط الوصف و الضروره الذاتیه اذ الضروریه قد لاتکون بشرط الوصف و قد تکون بشرط الوصف فتتصادقان اذا اتحد الوصف و الذّات و تصدق الضروره المشروطه فقط ان کان الوصف مغایراً للذات. نعم، الضروره مادام الوصف اعم ّ من الذّاتیه لأنّه متی ثبت فی جمیع اوقات الوصف ثبت فی جمیع اوقات الذّات بدون العکس. الرّابعه الضّروره بحسب وقت اما معیّن کقولنا کل ّ قمر منخسف بالضروره وقت الحیلوله و امّا غیر معیّن بمعنی ان التعیین لا یعتبر فیه لا بمعنی ان ّ عدم التعیین معتبر فیه کقولنا: کل انسان متنفّس بالضروره فی وقت ما. و علی التقدیرین فهی امّا مطلقه و تسمی وقتیه مطلقه ان تعین الوقت و منتشره مطلقه اِن لم یتعیّن. و امّا مقیده بنفی الضروره الازلیه او الذّاتیه او الوصفیه او بنفی الدّوام الازلی او الذّاتی اوالوصفی. فهذه اربعهعشر قسماً. و علی التقادیر فالوقت امّا وقت الذّات ای تکون نسبه المحمول الی الموضوع ضروریه فی بعض اوقات وجود ذات الموضوع و امّا وقت الوصف ای تکون النسبه ضروریه فی بعض اوقات اتصاف ذات الموضوع بالوصف العنوانی. کقولنا: کل ّ مغتذ نام فی وقت زیاده الغذاء علی بدل مایتحلل و کل ّ نام طالب للغذاء وقتاً ما من اوقات کونه نامیاً فالاقسام تبلغ ثمانیه و عشرین. و الضابطه فی النسبه ان ّ المطلق اعم ّ من المقیّد و المقیّد بالقید الاعم ّ اعم ّ و کُل ّ واحد من السبعه بحسب الوقت المعین اخص ّ من نظیره من السبعه بحسب الوقت الغیر المعین فان ّ کُل ّ مایکون ضروریاً فی وقت معین یکون ضروریاً فی وقت ما، من غیر عکس و کُل ّ واحد من الاربعه عشر بحسب وقت الذّات اعم ّ من نظیره من الاربعه عشر بحسب وقت الوصف. لان ّ وقت الوصف وقت الذّات من غیر عکس فکُل ّ ما هو ضروری ّ فی وقت الوصف فهو ضروری ّ فی وقت الذّات. و السِّرّ فی صیروره ما لیس بضروری ّ ضروریاً فی وقت، ان الشّی ٔ اذا کان منتقلاً من حال الی حال آخر فربّما تؤدی تلک الانتقالات الی حاله تکون ضروریه له بحسب مقتضی الوقت. و من ههنا علم انه لابد ان یکون للوقت مدخل فی الضروره و لذات الموضوع ایضاً کما ان للقمر مدخلاً فی ضروره الانخساف فانّه لمّا کان بحیث یقتبس النّور من الشمس و تختلف تشکّلاته بحسب اختلاف اوضاعه منها، فلهذا او لحیلولهالارض وجب الانخساف. الخامسه الضروره بشرط المحمول: وهی ضروره ثبوت المحمول للموضوع او سلبه عنه بشرط الثّبوت او السلب. و لافائده فیها لأن ّ کُل ّ محمول فهو ضروری ّ للموضوع بهذا المعنی. (فائده) اذا قیل ضروریهاو ضروریه مطلقه او قیل کُل ّ «ج ب » بالضروره و ارسلت غیر مقیده بامر من الامور فعلی ایّه ضروریه تقال فقال الشیخ فی الاشارات علی الضروره الازلیه. و قال فی الشفاء علی الضروره الذاتیّه. و انّما لم یطلق الشّیخ الضروره المطلقه علی غیرهما من الضرورات لأنّها مشتمله علی زیاده من الوصف و الوقت فهی کالجزء من المحمول. اعلم ان ّ ما ذکر من الضروره و الامکان هی الّتی تکون بحسب نفس الامر و قد یکونان بحسب الذّهن و تسمی ضروره ذهنیه و امکاناً ذهنیاً. فالضروریه الذّهنیه ما یکون تصور طرفیها کافیاً فی جزم العقل بالنسبه بینهما و الامکان الذهنی ما لایکون تصور طرفیه کافیاً فیه بل یتردد الذهن بالنسبه بینهما و الضروره الذهنیه اخص ّ من الخارجیه لأن ّ کل نسبه جزم العقل بها بمجرّد تصور طرفیها کانت مطابقه لنفس الامر و الاّ ارتفع الامکان عن البدیهیات و لاینعکس ای لیس کلّما کان ضروریاً فی نفس الامر کان العقل جازماً به بمجرّد تصوّر طرفیه کما فی النظریات الحقه فیکون الامکان الذّهنی اعم ّ من الامکان الخارجی لأن ّ نقیض الاعم ّ اخص ّ من نقیض الاخص ّ.
- ضرورت شعری، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: عبارتست از مراعات وزن شعر که برحسب ضرورت شاعر را به اموری بازدارد که انجام آن امور در نثر غیرجایز و در شعر روا باشد و آن امور نزد بیشتر از علماء فن ده چیز است که در این قطعه ٔ منسوب به زمخشری جمع آمده است. قطعه:
ضروره الشعر عشر عد جملتها
قطعٌ و وصل ٌ و تخفیف ٌ و تشدید
مدّ وقصرٌ و اِسکان ٌ و تحریک ٌ
و منعُ صرف و صرف ٌ ثم ّ تعدیدُ.
پس قطع در همزه ٔ وصل باشد که اصل در آن پیوستگی به ماقبل است و آن پیوستگی هنگام ضرورت شعر بجدائی و قطع تبدیل می گردد، مانند همزه ٔ باب افتعال و غیره. وصل نیز مانند قطع در همزه قطع باشد که اصل در آن جدائی از ماقبل است و آن جدائی هنگام ضرورت شعریه به پیوستگی و وصل تبدیل می شود، مانند همزه ٔ باب اِفعال. وتخفیف نیز همچنان است در حرف مشدد و تشدید نیز همچنان باشد در حرف مخفف. و مدّ در الف مقصوره و قصر در الف ممدوده و اِسکان در حرف متحرک و تحریک در حرف ساکن و منع صرف در منصرف و صرف در غیرمنصرف. هکذا فی شروح الالفیه.


نیاز

نیاز. (اِ) حاجت. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (رشیدی) (آنندراج). احتیاج. (برهان قاطع). ارب. اربه. مأربه. وطر. (یادداشت مؤلف):
اگرچه بمانند دیر ودراز
به دانا بودشان همیشه نیاز.
بوشکور.
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی.
کسائی.
بدین خواسته نیست ما را نیاز
سخن چند گوییم چندین دراز.
فردوسی.
که ای نامداران گردن فراز
به رأی شما هرکسی را نیاز.
فردوسی.
چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز
وگر چه نبودش به چیزی نیاز.
فردوسی.
در جهان هیچ شاه و خسرو نیست
که نه او را به فضل اوست نیاز.
فرخی.
خویشتن را چه ستاید چو ستوده است بفضل
چه نیاز است سیه موی جوان را به خضاب.
فرخی.
نگیرد چنین چاره گفتند ساز
جز آنگه که باشد به یاران نیاز.
اسدی.
همان روز بفروختند آن جهاز
که بد مشتری را سوی آن نیاز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
هر آنچ امروز بتواند به فعل آوردن از قوت
نیاز و عجز اگر نبود ورا چه دی و چه فردا.
ناصرخسرو.
ناز دنیا گذرنده است ترا گر بهشی
سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز.
ناصرخسرو.
ای ترا آرزوی نعمت و ناز
آز کرده عنان اسب نیاز.
ناصرخسرو.
نیاز بود چنین ملک را به چون تو وزیر
در آرزوی تو می بود روزگار دراز.
سوزنی.
درازدستی جودت بغایتی برسید
که دست آز و زبان نیاز شد کوتاه.
انوری.
روزی که به دست ناز برخیزی
دانم ز نیاز من خبر داری.
انوری.
کشت صبر مرا نیاز عطات
دیت کشته ٔ نیاز فرست.
خاقانی.
بخت ز من دست شست شاید اگر من
نقش امید از رخ نیاز بشویم.
خاقانی.
پیش زخم تو کعبتین کردار
بر بساط نیاز می غلطم.
خاقانی.
که شرح حال من لختی دراز است
به حاضر گشتن خسرو نیاز است.
نظامی.
به دلها نیاز اوستادی قوی است
کزو هر زمان صنعتی را نوی است.
امیرخسرو.
ای سروناز حسن که خوش می روی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز.
حافظ
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز.
حافظ.
گفتم از کویش روم بازآمدم با صد نیاز
هرکه گوید ناسزائی باز آوردی کند.
مکتبی.
|| بی نوائی. تنگدستی. (ناظم الاطباء). فقر. نداری. فاقه. املاق. مقابل ناز و نعمت. (یادداشت مؤلف):
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز.
بوشکور.
گر بخواهی نیاز پوشیدن
تو همی آب در کواره کنی.
دقیقی.
بسی زرّ و گوهر به درویش داد
نیاز آنکه بنهفت ازاو بیش داد.
فردوسی.
سر بدره ٔ ماگشاده ست باز
نباید که ماند کس اندر نیاز.
فردوسی (شاهنامه، ج 4 ص 1763).
هم آن راکه پرورد در بر بناز
درافکند خیره به چاه نیاز.
فردوسی.
نه روز بزرگی نه روز نیاز
نماند همی بر کسی بر دراز.
فردوسی.
مجروح آز را بر تو مرهم
درد نیاز را بر تو درمان.
فرخی.
هرکه ناز از شاه بیند بشکند پشت نیاز
هرکه سود از شاه بیند گم کند نام زیان.
عنصری.
طلب و گیر و نمای و شمر و ساز و گسل
طرب و ملک و نشاط و هنر و جود و نیاز.
منوچهری.
بعضی به نیاز و درویشی مبتلاگشتند. (تاریخ بیهقی).
کراراند خشمش فتد در گداز
کرا خواند جودش برست از نیاز.
اسدی.
مزن رای با تنگدست از نیاز
که جزراه بد ناردت پیش باز.
اسدی.
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولی
نیاز کرد جهان را به درد دل بدرود.
مسعودسعد.
شبی چو روز فراق بتان سیاه و دراز
درازتر ز امید و سیاه تر زنیاز.
مسعودسعد.
روا مبین ز طریق کرم که ز خم نیاز
برآرد از جگرم هر دمی هزار طراق.
خاقانی.
بر چشمه ٔ کرم شد و سد نیاز بست
پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش.
خاقانی.
غم همه ز آن است کآشنای نیازم
گر نه نیاز آزمودمی چه غمستی.
خاقانی.
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم.
خاقانی.
|| قحط. (برهان قاطع) (صحاح الفرس). غلا. (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود. || شره. حرص. (صحاح الفرس) (برهان قاطع). آز. (ناظم الاطباء):
چه سودت بسی این چنین رنج و آز
که از بیشتر کم نگردد نیاز.
فردوسی.
تا خون نگشادم از رگ جان
تب های نیاز من نبستی.
خاقانی.
|| حرص به طعام. (ناظم الاطباء). به لذت خوردن طعام. (از صحاح الفرس) (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود. || ذلت. خواری. نکبت:
نگر تا نگردد به گرد تو آز
که آز آورد خشم و بیم نیاز.
فردوسی.
کجا بی هنر شد اسیر نیاز
هنرمند هرجا بود سرفراز.
فردوسی.
هر آن ناز کآغاز او آز باشد
مدارش بناز و مخوان جز نیازش.
ناصرخسرو.
بدسگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد.
خاقانی.
|| گدائی. درخواست. استدعا. التماس. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی بعدی شود. || خواهش. تمنی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی بعدی شود. || عجز. انکسار. خضوع. خشوع. ابتهال. زاری. تضرع. لابه. عرض حاجت. (یادداشت مؤلف):
من نیازومند تو گشتم و هر کو شد چنین
عاشق ناز تو می زیبدش هرگونه نیاز.
منوچهری.
ایمان کلید جنت و در بی مدنگ نی
دندانه ٔ نیاز گشاینده ٔ مدنگ.
سوزنی.
قنوت من به نماز و نیاز در این است
که عافنا و قنا شر ما قضیت لنا.
خاقانی.
چون از نیازت بوی نه کعبه پرستی روی نه
چون آبت اندر جوی نه پل کردن آسان آیدت.
خاقانی.
پیش کعبه گشته چون یاران زمین بوس از نیاز
و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده اند.
خاقانی.
تو مستغنی از هرچه در راه تست
نیاز همه سوی درگاه تست.
نظامی.
ایمن آباد است آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز.
مولوی.
سر پادشاهان گردن فراز
به درگاه او بر زمین نیاز.
سعدی.
سعدیا زنده عاشقی باشد
که بمیرد بر آستان نیاز.
سعدی.
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای.
سعدی.
نیاز از شاه به چون سرفراز است
گدا خود جمله زاری و نیاز است.
امیرخسرو.
بیار می که ندارم چو حافظ استظهار
به گریه ٔ سحری و نیاز نیمشبی.
حافظ.
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند.
حافظ.
با خلق خدا سخن به شیرینی کن
اظهار نیاز و عجز و مسکینی کن.
امامی خلخالی.
|| اظهار محبت. (برهان قاطع). || تجمل. تکلف. (یادداشت مؤلف). ناز:
به راه شاه نیاز اندرون سفر مسگال
که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت.
کسائی.
به نیاز گفت فرداپی تهنیت بیایم
به دو چشم او که جانم بشود اگر نیاید.
خاقانی.
|| مرادف ناز است. و رجوع به معنی قبلی شود:
چنین گفت بادختر سرفراز
که ای پروریده به ناز و نیاز.
فردوسی.
|| مقصود. مطلوب. (یادداشت مؤلف):
پس از چارده سال رنج دراز
رسانیدش [یعقوب را] ایزد به کام و نیاز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| ضرورت. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب). رجوع به نیاز آمدن شود. || آرزو. (صحاح الفرس) (آنندراج). میل. خواهش. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع):
پیاده شد و برد پیشش نماز
به دیدار او بد نیا را نیاز.
فردوسی.
چو بودن به گنگ اندرون شد دراز
به دیدار کاووسش آمد نیاز.
فردوسی.
باز نیازم به شاهد و می و شمع است
هر سه توئی ز آن به سوی توست نیازم.
خاقانی.
دوشت نیاز این جگر سوخته نبود
امشب به وعده ٔ دل بریان کیستی.
خاقانی.
|| دوست. (یادداشت مؤلف) (برهان قاطع) (اوبهی) (انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج) (از صحاح الفرس). برابر دشمن. (از برهان). رجوع به معنی بعدی شود. || گرامی. عزیز. نیازی. محبوب. (یادداشت مؤلف). نیز رجوع به نیازی شود:
بیاگند [تور] مغزش [ایرج را] به مشک و عبیر
فرستاد نزد جهانبخش پیر [فریدون]
چنین گفت کاینک سر آن نیاز
که تاج نیاکان بدو گشت باز.
فردوسی.
یکی تاجور شاه و کهتر پسر
نیاز فریبرز و جان پدر.
فردوسی.
که کهتر پسر بود و پرخاشجوی
نیاز پدر خسرو ماهروی.
فردوسی.
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
لبیبی.
دلش آتش گرفت و سوخت جگر
که نیازی جز او نداشت دگر.
سنائی.
|| تحفه ٔ درویشان. (برهان قاطع). هدیه. پیشکش. (آنندراج). مزد فالگو. مزد قرآن خوان. هدیه و پیش کش از نقدو جنس که به مرشد یا پیری دهند. (یادداشت مؤلف). مجازاً نذری که برای گرفتن مراد و حاجت خود به نام نبی و ولی داده شود که بیشتر به شکل خوراک است. (از فرهنگ نظام): فرموند بگو هرکه نیاز پیش آرد و از راه حسن عقیده نزدیک شما چیزی آرد بی تحقیق آن را قبول کردن نمی شاید. (انیس الطالبین ص 139). رجوع به نذر و نیازشود. || حاجتمند. محتاج. آرزومند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نیازمند شود.
- با نیاز، نیازمند، که غنی یا مستغنی نیست:
شوند از برون گرسنه با نیاز
چو شب شد همه سیر گردند باز.
اسدی.
چنان دارم ای داور کار ساز
کزین بانیازان شوم بی نیاز.
نظامی.
- به نیاز، با نیاز. نیازمند. محتاج و مسکین:
گاهیم به ناز دارد و گه به نیاز.
مسعودسعد.
- || با خضوع و خشوع. دعا و زاری از روی صدق و صفا:
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می کنی.
سعدی.
- بی نیاز. رجوع به همین مدخل در ردیف خود شود.
- پرنیاز، محتاج. حاجتمند. مسکین. بی نوا:
شد از رنج و سختی جهان پرنیاز
همی بود از هر سوئی ترکتاز.
فردوسی.
بر امید کشتن اندر پای وصلش زنده ام
پرنیازان را تمنا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
پرنیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر
شرب عزلت هم تباشیرش دهم هم ناردان.
خاقانی.
- نیاز آمدن کسی را به چیزی، ناگزیر شدن او از آن.
- || حاجت افتادن او به آن. محتاج شدن او بدان:
گر آیدت روزی به چیزی نیاز
به دست و به گنج بخیلان میاز.
فردوسی.
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
جهان را به مهر تو آمد نیاز.
فردوسی.
ز زین برگرفتش به میدان فکند
نیازش نیامد به گرز و کمند.
فردوسی.
بگویید هوشت فراز آمده ست
به خاک و به خونت نیاز آمده ست.
فردوسی.
نماند به گیتی کسی خوددراز
که نامد مر او را به رفتن نیاز.
فردوسی.
گه نیازت به حصار آید و بندد در
گاه عیبت ز در و بند و حصار آید.
ناصرخسرو.
و گر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ.
فرخی (یادداشت مؤلف).
- || تمایل پیدا کردن او به آن. مایل شدن او به آن:
به دیدار شاه آمده ستش نیاز
ندانم چه دارد به دل با تو راز.
فردوسی.
چنین گفت با رستم سرفراز
که آمد به دیدار شاهم نیاز.
فردوسی.
- نیاز آمدن کسی را؛ بی چیز شدن او. فقیر شدن او. تنگدست شدن او. نیازمند گشتن او:
دگر آن کش آید به پیری نیاز
ز هر کس همی دارد آن رنج راز.
فردوسی.
- نیاز آوردن، نیاز بردن. عرض حاجت کردن. سؤال کردن:
نیاز آورد هر که یک روزه پیشش
بماند همه عمر در بی نیازی.
سوزنی.
- || پیشکش و هدیه نزد مرشد و مرادی بردن. نذرانه نزد اولیأاﷲ بردن. چیزی نذر مزار اولیاء و اقطاب کردن: و فرمودند بگو هر که نیاز پیش آرد... بی تحقیق آن را قبول کردن نمی شاید. (انیس الطالبین ص 139).
- نیاز افتادن، احتیاج پیدا شدن:
بود کت نیاز افتد از روزگار
به از دوست آن دشمن آید به کار.
اسدی.
- نیاز بردن، عرض حاجت کردن. سؤال و اظهار نیازمندی کردن:
به از بنده بودن به سالی دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز.
فردوسی.
- نیاز برداشتن، حاجت بردن. حاجت خواستن. نیازمندی نمودن:
اگر چه بدی بختشان دیرباز
به کهتر نه برداشتندی نیاز.
فردوسی.
- نیاز پوشیدن، از سؤال و طلب سر باز زدن. حاجت نهفتن:
گر بخواهی نیاز پوشیدن
تو همی آب در گواره کنی.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
- || فقر وتنگدستی خویش پوشیده داشتن:
کسی را که پوشیده دارد نیاز
که از بد همی دیر یابد جواز.
فردوسی.
- نیاز دادن، نذرانه و پیشکش و هدیه دادن به پیری و مرشدی. مزد فالگو و قرآن خوان دادن.
- نیاز داشتن، نیازمند بودن. حاجت داشتن. محتاج بودن:
مگر پهلوان رستم سرفراز
به گنج و سپاه تودارد نیاز.
فردوسی.
به شعر تهنیت این ملک را کنم نه ترا
که ملک داشت به شغل وزارت تو نیاز.
سوزنی.
نیاز عطا داشتم تا به اکنون
نیازم نماند از عطا می گریزم.
خاقانی.
- نیاز رسیدن، احتیاج پیدا شدن. حاجت افتادن:
ندید او همی مردم رای ساز
رسیدش به تدبیرسازان نیاز.
فردوسی.
- نیاز کردن، اظهار عجز و تضرع و خشوع کردن. لابه نمودن. به لابه طلب کردن:
پیش یوسف نازش خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن.
مولوی.
میان عاشق و معشوق حرف بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید.
حافظ.
- || نقدینه یا جامه و امثال آن پیشکش مرشدی یا مرادی یا سیدی یا رمالی کردن. نذر کردن.رجوع به نذر و نیاز شود.
- نیاز کسی را به دیگری آوردن، او را به دیگری محتاج کردن. به دیگری حواله کردن:
به چیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم به کس.
فردوسی.
- نیاز نهفتن، نیاز پوشیدن. فقر و مسکنت پوشیده داشتن:
بسی زرّ و گوهر به درویش داد
نیاز آنکه بنهفت از او بیش داد.
فردوسی.

نیاز. (اِخ) جمال الدین دهلوی متخلص به نیاز. او راست:
سوختم از عشق و خواهد هجر دیگر سوختن
همچو انگشت است در بختم مکرر سوختن.
(از صبح گلشن ص 570).

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

ضرورت

بایستگی

فارسی به عربی

ضرورت

اضطرار، ضروره

کلمات بیگانه به فارسی

ضرورت

بایستگی

فارسی به ایتالیایی

ضرورت

urgenza

فرهنگ فارسی آزاد

ضرورة (ضرورت)

ضَرُوْرَه (ضَرُوْرَت) حاجت- نیاز-شدّت و سختی (جمع:ضَرائِر)،

معادل ابجد

ضرورت و نیاز

1680

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری